نگاهی به زمینه ها و عوامل شعار جدایی دین از سیاست

نادیه زهرا


نگاهی به زمینه ها و عوامل شعار جدایی دین از سیاست

چکیده:

مقدمه

عوامل تفکیک دین از سیاست در غرب

1ـ برداشت های ناروا از مسیحیت

2ـ عملکرد حکومت کلیسا در قرون وسطی

3ـ عوامل برون دینی

عوامل اندیشه تفکیک دین از سیاست در میان مسلمانان

1ـ عوامل درونی دینی

الف) عملکرد خلفای فاسد و ستمگر

ب) تقدس حکّام

ج) عدم آگاهی از تاریخ

د) تفکر قداست دینی

هـ) عدم وجود سیاستمدار

2ـ عوامل برون دینی

الف) استعمار خارجی

ب) جریان روشنفکری

نتیجه

فهرست منابع

 

چکیده:

پژوهش حاضر به بررسی علل و عوامل شعار جدایی دین از سیاست در دو دین مسیحیت و اسلام، پرداخته و محتوای آن در دو بخش سامان یافته است. بخش اول به مطالعه این پدیده در دنیای غرب و مسیحیت اختصاص یافته به سه مورد از عوامل آن اشاره شده است: برداشت های ناروا از آیین مسیحیت، عملکرد حکومت کلیسا در قرون وسطی و عوامل خارجی. در بخش دوم نیز زمینه ها و عوامل اندیشه تفکیک دین از سیاست در میان مسلمانان از دو حیث عوامل درون دینی و عوامل برون دینی بررسی شده است. 

مقدمه

اسلام در آغاز پیدایش و تولد خویش، دو عنصر دیانت و سیاست را به هم عجین ساخته بود و همان گونه که بر زندگی فردی مسلمانان سایه می افکند، روابط سیاسی و اجتماعی آنان را نیز شکل می داد. بر اساس اصلی آشکار، همانگونه که دیانت از شریعت نمی تواند جدا باشد، تهی ساختن شریعت از قوانین اجتماعی نیز امکان پذیر نیست. در منطق وحی دین ارائه کنندۀ روش زندگی است و تعاملات اجتماعی بخش مهمی از برنامه و روش زندگی را به خود اختصاص می­دهد. با این حال از حیث تاریخی و نمودهای عینی حضور دین در دولت چندان به چشم نمی­خورد و کسانی وجود داشتند و هستند که پیوسته شعار جدایی از سیاست را سر می­دهند.

امواج تحولات فکری و اجتماعی در غرب و نیز تاثیرپذیری جوامع مسلمان از اندیشه های غرب باعث شده که امروز شعار جدایی دین از سیاست را نظری مستدل، تجربه شده، مترقّی و غیر قابل تردید، جلوه دهند. این شعار برخاسته از زمینه ها و عوامل متعددی است که باید بررسی شوند تا بتوانیم با شناخت آنها به نقد و نفی آنها پرداخته این توطئه استعماری را ختثی سازیم و از مسلّمات دین دفاع کرده و از آثار و علائم شوم این شعار، امت اسلام را محفوظ داریم.

پژوهش حاضر با عنوان، زمینه ها و عوامل شعار جدایی دین از سیاست، در صدد یافتن پاسخ به این پرسش است که چه زمینه ها و عواملی وجود داشتند که باعث گرایش عده ای به این اندیشه شدند؟ در بخش اول، عوامل این گرایش در مسیحیت و غرب مورد بررسی قرار گرفته و در بخش دوم به عوامل و زمینه های این اندیشه در میان مسلمانان اشاره شده است.

عوامل تفکیک دین از سیاست در غرب

در مراحل اولیۀ تاریخ مسیحیت، جدایی دین از سیاست و شئون دنیوی مطرح نبود؛ ولی در مراحل بعدی حضور و دخالت دین در شئونات دنیوی رو به ضعف نهاد و بسیاری از اندیشمندان غربی به مخالفت جدی با آن پرداختند و خواستار جدایی کامل دین از سیاست و دولت و بلکه حقوق شدند.

تاریخ اروپا نشان می دهد که عوامل فراوانی در کنار زدن دین از حکومت و سیاست تاثیر داشته اند که مجموعه این عوامل را می توان در سه بخش خلاصه کرد:

1ـ برداشت های ناروا از مسیحیت

آیینی که در جوامع غربی وجود دارد، آیین مسیحیت کنونی است که بر اثر تحریفات زیادی شکل یک دغدغۀ کاملاً شخصی و خصوصی به خود گرفته و منحصر به رابطه خلق و خالق شده است و چنین برداشتی از دین فاصلۀ زیادی را بین آن و ادارۀ نظام اجتماعی به وجود آورده است تا جایی که پیروان آن نیز نمی توانند از مسیحیت به عنوان یک ایدئولوژی جامع، زنده و متحرک، که پاسخ گوی نیازهای یک جامعه و نظام سیاسی و اجتماعی است، دفاع کنند. برخی از این برداشت­ها از این قرار است:

الف ـ تعارض بین دنیا و آخرت:

راسل می گوید: «تعلیمات کلیسایی بشر را در میان دو بدبختی و حرمان قرار می دهد یا بدبختی دنیا و حرمان از نعمت های آن و یا بدبختی و حرمان از آخرت و حور و قصور آن. و انسان الزاماً باید یکی از این دو بدبختی را تحمل کند»[1]

چنین بینشی در تعارض خوشبختی دنیا و آخرت، نه تنها حضور دین را در صحنۀ زندگی کمرنگ می کند، بلکه می تواند عامل گریز از دین و روی آوردن به مادی­گری و بی دینی باشد.

ب ـ احکام مسخ شده:

در کتاب مقدس کنونی، احکامی دیده می شود که هرگز نمی تواند مبنای حرکت افراد در جامعه باشد و مبنای سیاست های کلان جامعه و دولت قرار گیرد؛ مثلاً در انجیل می خوانیم:

«با شرور مقاومت مکنید، بلکه هر که بر رخسارۀ راست تو طپانچه زند، دیگری را نیز به سوی او بگردان و اگر کسی خواهد با تو دعوا کند و قبای تو را بگیرد، عبای خود را نیز به او واگذار».[2]

و حتی در برخی اناجیل عباراتی وجود دارد که صریحاً دعوت به جدا کردن دین از دولت می کند و می گوید: «مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا».[3]

ج ـ عدم ارائه نظام مطلوب:

متون موجود آیین مسیحیت در مورد بسیاری از مبانی ایدئولوژیک و دولت، ساکت است و نظریه واضح در بسیاری از زمینه های حقوقی از این دین نمی توان به دست آورد.[4]

د ـ نفی حقوق اجتماعی:

در بسیاری از آثار ارباب کلیسا، یک نوع تلازم بین اعتقادات دینی و مشروعیت هر نوع حکومت وجود دارد که نتیجۀ این تلازم، از یک سو ظهور حکومت های استبدادی و از سوی دیگر، نفی حقوق مردم در نظام اجتماعی و حاکمیت ملّی است؛  نهی از مخالفت با فرمانروای خود (خوب یا بد) و سفارش به عدم مقاومت در برابر هر گونه بیدادگری،[5] نمونه­هایی از این مطلب است.

2ـ عملکرد حکومت کلیسا در قرون وسطی

شیوه رفتاری ارباب کلیسا نیز در پدید آمدن و گسترش تفکر جدایی دین از سیاست، تاثیر زیادی داشته است. بسیاری از مخالفان حضور دین در سیاست، به تاریخ ناموفّق حضور کلیسا در ادارۀ حکومت استشهاد کرده اند.

از مشخصه­ها و نتایج دوران دخالت کلیسا در سیاست، ثروت اندوزی ارباب کلیسا و روحانیون، تنگ نظری و سطحی نگری آنها در مباحث علمی، تفتیش عقاید، دخالت در اختلافات مردم و کشورها و ایفای نقش در جنگ افروزی بود که باعث شد مردم برای همیشه دین را از سیاست جدا بدانند.

این دو عامل را می توان عوامل درون دینی مسیحیت حساب کرد و غیر از این دو، عوامل دیگری هم وجود دارند که باعث تفکر جدایی دین از سیاست شده و می توان آنها عوامل برون دینی تلقی کرد.

3ـ عوامل برون دینی

علاوه بر دو عامل فوق، عوامل دیگری از قبیل: وزش تند باد فلسفه های مادی و الحادی و تردید در مبانی مذهبی، بروز و شیوع فلسفه های اجتماعی و سیاسی متنوع و پر جاذبه در غرب، مخالفت ها و دشمنی های قدرت ها و دولت هایی که حضور دین در سیاست را مانع سوءاستفاده و بی بند و باری آن ها می­شد، در تفکیک دین از سیاست در غرب موثر بوده است.

ارمغان رنسانس در جوامع غربی که نتیجه قهری باورهای آن، طرد مذهب در جامعه و حکومت است؛ از جمله این مسایل، روی آوردن به آزادی و دفاع مطلق از آن است.

عوامل اندیشه تفکیک دین از سیاست در میان مسلمانان

رونق و رواج تفکّر جدایی دین از سیاست در بین مسلمانان، از علل و عوامل گوناگونی سرچشمه می گیرد که به بعضی از آنها در دو بخش عوامل درون دینی و عوامل برون دینی، اشاره خواهد شد.

1ـ عوامل درونی دینی

علی رغم تشکیل حکومت در صدر اسلام به وسیلۀ پیامبر خاتم (صلی الله علیه و آله)، پس از رحلت ایشان حوادث و وقایعی بر جامعه اسلامی گذشت و این پندار را دامن زد که بهتر است دین به حیطه رابطه شخصی فرد با خدا برگردد و صحنه سیاست و حکومت را خالی کند. این امور را می­توان از جمله عوامل درون دینی اندیشه سکولاریسم در اسلام دانست. برخی از این عوامل عبارتند از:

الف) عملکرد خلفای فاسد و ستمگر

مرور تاریخ جانشینی و خلافت پیامبر اکرم(ص) و تاریخ خلفای اموی و عباسی نشان می­دهد که در طول تاریخ کسانی بر این مسند تکیه زدند که همواره با ظلم و حق کشی های خود دست به حیف و میل اموال عمومی زده، ریا و نفاق، دروغ و فریب کارشان بوده و جنایت و کشت و کشتار مخالفین و حق طلبان مرامشان. وجود چنین خلفایی بی شک نقش مهمی در ایجاد بدبینی نسبت به این مقام در بین مردم ایجاد کرده و باعث گردید تا مردم با ایجاد ارتباط بین این جنایات و پدیده دین نسبت به دخالت دین در امر سیاست بدبین شوند.

ب) تقدس حکّام

نگرش تقدس مآبانه به حکّام در تاریخ اندیشه سیاسی سابقه طولانی دارد و در مسیحیت نیز مطرح بوده و خود اسباب زوال آنها را فراهم آورده است و زمینۀ بروز این تفکر گردیده که چنین آیینی که سفارش به نفی مقاومت جامعه در برابر حکّام ستمگر می کند و به توجیه ستم های آنها می پردازد، توان ادارۀ جامعه را ندارد و چه بهتر که صبغۀ دینی از حکومت زدوده شود تا راه برای شکوفایی حقوق انسانی و آزادی های بشری باز شود.

شبیه این طرز فکر در میان برخی از علمای اهل سنت نیز وجود داشته است که اطاعت از هر حاکمی چه خوب و چه بد، را واجب و لازم می دانند.[6]

ج) عدم آگاهی از تاریخ

یکی دیگر از عواملی که زمینه­ساز شعار جدایی دین از سیاست در بین مسلمانان شد، عدم آگاهی نسبت به شرایط تاریخی بوده که عدم استقرار فراگیر حکومت اسلامی در زمان ائمه علیهم السلام را باعث شده است و این پندار غلط را رغم زده که امامان معصوم(علیهم­السلام) از امر سیاست و دخالت در امور سیاسی کناره­گیری کرده و روی خوشی به آن نشان نداده­اند. همین عدم آگاهی و بی اطلاعی از تاریخ زمینۀ دیگری را به وجود آورد تا آنجا که مساله حکومت و سیاست حتی در قرآن، احادیث و حتی دعاها به دست فراموشی سپرده شد.[7]

د) تفکر قداست دینی

در طول تاریخ، تبلیغات دشمنان آگاه و دوستان ناآگاه موجب رواج و گسترش این اندیشه شده که حکومت و سیاست امر دنیایی است، در نتیجه نباید دامن مؤمنین به آن آلوده شود. برخی نیز با این تصور که حکومتی می تواند حق باشد که تنها به دست معصوم علیه السلام پیاده شود و چون دست ما از معصوم کوتاه است، در نتیجه حکومت غیر معصوم نمی تواند احکام اسلام را پیاده کند، شعار جدایی دین از سیاست را پذیرفته و به ترویج آن پرداخته­اند.

هـ) عدم وجود سیاستمدار

یکی از مشکلاتی که باعث شد مسلمانان در طی چند قرن از صحنه سیاست خارج شوند، عدم وجود سیاستمداران دین مدار بوده است. این واقعیت قابل انکار نیست که سیاست عین دیانت است، ولی تحقق این امر مستلزم وجود سیاستمدارانی است که در امر دین نیز کارشناس بوده از دکترین سیاسی اسلام به خوبی آگاه باشند و نحوه عملیاتی کردن آن را به خوبی بدانند. انقلاب اسلامی ایران و ظهور یک شخصیت و مرجع دینی در قالب یک سیاست­مدار کارکشته ضرورت وجود چنین اشخاصی را به خوبی آشکار ساخت و نمونۀ عینی از یک سیاست­مدار دین­مدار را در مقابل چشم جهانیان قرار داد.

2ـ عوامل برون دینی

تفکر جدایی دین از سیاست، در واقع یک فکر اسلامی نیست، بلکه شعاری است که غربیان آن را مطرح کردند و بین مسلمانان هم طرفدارانی پیدا کرد. درست است که زمینه هایی بین مسلمانان برای پذیرش این شعار وجود داشته است، امّا ایجاد این اندیشه را باید معلول برخی عواملی دانست که ریشه آنها را باید در خارج از مرزهای جغرافیانی و ایدئولوژیک اسلام جستجو کرد. از جملۀ این عوامل عبارتند از:

الف) استعمار خارجی

آغاز جنبش بیداری اسلامی مسلمانان و پیدایش نهضت های رهایی بخش در کشورهای اسلامی زنگ خطر را در گوش قدرت های سلطه گر جهانی به صدا در آورد و قدرت اسلام آنان را به هراس انداخت. از این رو، برای خاموش کردن شعله هایی که اگر مهار نمی گردید هستیشان را به باد می داد، به تلاش برخاستند. و استعمار تصمیم گرفت تا از تمام قدرت و نفوذ خود برای منزوی ساختن اسلام استفاده نماید.

در قرون اولیه هجری هم کسانی وجود داشتند که چنین نظری را بیان کردند، مانند معاویه[8] یا خلفای ستمگر بنی امیه[9] اما در عصر معاصر استعمار با تمام قدرت برای نابودی روح مسلمانی در جامعه مسلمانان وارد میدان عمل شد و برای رواج فرهنگ غرب و جداسازی دین از سیاست، سه عنصر فرومایه را هم زمان مأمور دین زدایی در کشورهای ایران، ترکیه و افغانستان نمودند. این سه عنصر عبارت بودند از: 1ـ رضاخان در ایران؛ 2ـ کمال آتاتورک در ترکیه؛ 3ـ امان الله خان در افغانستان.

این سه نفر با پشتیبانی استعمارگران، هر کدام ضربه شدیدی بر اسلام و جامعه اسلامی وارد کردند. در میان اینها از همه بیشتر کمال آتاتورک در خدمت به این طرح استعماری کوشید و توانست حداکثر خواسته های نامشروع استعمار را عملی کند.

ب) جریان روشنفکری

بخشی از نهضت ترویج و تبلیغ سکولاریسم و جدایی دین از سیاسیت را به جریان روشنفکری و نواندیشانی دانست که متأثر از فرهنگ غرب و دستاوردهای علمی آنها بودند.

بیشتر این افراد کسانی هستند که از کشورهای اسلامی برای تحصیل یا کارهای تجاری یا سیاحت به غرب رفته بودند و این طرز فکر را به هنگام بازگشت به عنوان ارمغان غرب به شرق اسلامی آوردند که دین باید از سیاست جدا باشد.

این عامل را می توان از عوامل درون دینی شمرد و هم از برون دینی چون افراد و اعضاء این گروه از خود مسلمانان اند ولی چون دست آلت استعمار و دشمنان اند و برای منافع آنها حرکت می کنند از عوامل برون دینی هم محسوب می شود.

آیت الله مصباح یزدی دربارۀ این گروه افراد می فرمایند:

«متأسفانه گروهی از کسانی که به امور فرهنگی می پردازند، ناخودآگاه تحت تاثیر برخی گرایش­ها قرار گرفته اند و کم کم جا می افتد که دین مقابل دنیا است، آنها می گویند دین و دنیا یعنی دین یک بخشی از مسایل زندگی را حل می کند و مسئله دنیا ربطی به دین ندارد و اینها اشتباهاتی است که نویسندگان و گویندگان و رجال فرهنگی ما مرتکب می شوند و ناخود آگاه تحت تاثیر امواج افکار غربی و فرهنگ غربی قرار می گیرند».[10]

نتیجه

از آنچه گفته می­شود می­توان نتیجه گرفت که اگر خاستگاه اصلی شعار جدایی دین از سیاست غرب مسیحی و کارنامه ناموفق کلیسا در آن دیار است، اما نفوذ و پیدایش این اندیشه بین مسلمانان به دو عوامل، درون دینی و برون دینی وابسته است. عوامل درون دینی مانند عملکرد خلفاء، و قدرتمندان ستمگر، تقدس حکّام، عدم آگاهی از تاریخ و عوامل برون دینی که عمدتاً به توطئه و حربه استعمار و دشمنان اسلام بر می­گردد؛ کسانی که به خاطر حفظ منافع خود این تفکر را بین مسلمانان رواج داده اند و برخی مسلمانان نیز به علت عدم آگاهی از توطئه دشمنان به ترویج این اندیشه پرداخته اند.

 

فهرست منابع

1ـ کتاب مقدس

2ـ ابن ابی الحدید، عزالدین هبه الله، شرح نهج البلاغه، دار احیاء التراث العربی، بیروت، بی تا.

3ـ ابویعلی، محمد بن حسین، احکام السلطانیه، مکتب الاعلام الاسلامی، بی جا، 1406 هـ.

4ـ سروش، محمد، دین و دولت در اندیشه اسلامی، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، 1378.

5ـ طباطبایی، محمدحسین، شیعه در اسلام، دفتر تبلیغات اسلامی، قم، 1362.

6ـ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، دار المعارف، قاهره، 1979 م.

7ـ مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، انتشارات صدرا، بی جا، 1374.

8ـ مصباح یزدی، سلسله مباحث سیاسی اسلام، سیاست و حکومت، دفتر مطالعات و بررسی های سیاسی، بی جا، 1377.

9ـ نجفی، عبدالحسین، سیاست و دیانت (مقایسه سیاست اسلام با سیاست استعمار) موسسه انتشارات عصر ظهور، قم، بی تا.

 

 



[1]. به نقل از: مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج 2، ص 219، انتشارات صدرا، بی جا، 1374.

[2]. انجیل متی، باب 5، آیه 39 و 40.

[3]. همان، باب 22، آیه 21.

[4]. سروش، محمد، دین و دولت در اندیشه اسلامی، ص 62.

[5]. به نقل از سروش، محمد، همان، ص 64.

[6]. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج 7، ص 471، و ابوی علی، احکام السلطانیه، ص 20.

[7]. نجفی، عبدالحسین، سیاست و دیانت مقایسه سیاست اسلام با سیاست استعمار، ص 19.

[8]. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 160.

[9]. علامه طباطبایی، محمدحسین، شیعه در اسلام، ص 24، 25.

[10]. مصباح یزدی، سلسله مباحث سیاسی اسلامی، سیاست و حکومت، ص 81.